بنام يزدان پاك

 

اين داستان واقعي است و چند وقت پيش براي خودم اتفاق افتاد

 

 

شرح فراق عشق

 

جام تنهايي ام مثل شيشه اي بلورين كه بر سنگ فرش خيابان مي افتد ناگهان افتاد و هزاران تكه شد....
بغض تنهايي ام كه سالها بود فرو مي خوردمش به ناگاه تركيد....
نم چشمانم كم كم به قطرات اشك تبديل شد....ناله آرام دلم كم كم شدت گرفت و به گريه تبديل شد.....
ولي گريه هم كارگشا نبود .....شيون و زاري هم از پي آن منتظر نوبت آمدن بود.....
نميدونم چه حالي داشتم و يا چه مدت توي اون حالت بودم.....
كم كم كه آروم شدم تازه متوجه صداي ني سوزناكي شدم.....
چوپاني كمي آنطرف تر من بساط آتش و چاي را براه انداخته بود و تا درست شدن اون لب نهر نشسته بود و داشت ني ميزد......
سري برايش تكان دادم و اشاره كرد پيشش بروم.....سلامي كردم و كنارش نشستم......
-حالت بهتر شد عزيز.....خيلي دل پري داشتي نميدوني چه حالي داشتي اشك منو هم در آوردي......
نذار بغضت اينقدر جمع بشه كه اينطوري بخواد بتركه......دل سنگ رو هم آب ميكردي با اون گريه كردنت.....
-نگاهش كردم و گفتم دست رو دلم نذار داداش.....ولش كن اصلا ببخش تو رو هم ناراحت كردم......
خيلي وقت بود تو دلم تل انبار شده بود اين بغضي كه بايد هميشه فرو بخورمش و تو دلم خاليش كنم......
-ني اش رو كناري گذاشت و بعد از ريختن دو تا چاي اومد نشست و بعد از خوردن اون سيگاري روشن كردم و با اشاره تعارفي كردم و يكي هم براي اون روشن كردم......
-پكي بسيگار زد و دودش رو بيرون داد گفت: از اون غم غريبي كه تو چشمات موج ميزنه نگفته پيدا است خيلي درد و رنج كشيدي روزگار باهات خيلي بد تا كرده.....
بخت و سرنوشته ديگه مال هر كس يه طوريه مال تو هم اين شده .....
چون كه تقدير چنين است چه تدبير كنم.....
-كمي صحبت باهاش كافي بود كه بفهم مرد تحصيل كرده و خيلي دانا و با تجربه اي است كه همين تعجبم رو از پيشه شباني او صد چندان ميكرد......
-اونقدر با تجربه و فهميده بود تعجب رو توي چشمام ببينه .....
بعد از پك ديگه اي به سيگارش گفت: ميدونم خيلي تعجب كردي منم بودم با ديدن يه ليسانس اقتصاد تو جامه چوپاني همينقدر متعجب ميشدم كه تو با ديدن من.....
-سيگار رو زير پاش خاموش كرد و ني كنارش رو برداشت و شروع به نواختن نوايي بي نهايت حزن انگيز و غمناك كرد كه بي اختيار سيل اشك را بر گونه هاي آدمي روان ميكرد .....
بعد از اينكه هر دو دلي سبك كرديم شروع به تعريف كرد......

- ......
-محيط دانشگاه براي مني كه از روستايي كوچك به يكباره داخل چنين محيطي وارد ميشد خيلي هيجان انگيز و جالب و آموزنده بود.....
هر چيز اون برايم كاملا تازگي داشت و انگار دائما در حال كشف نكات اسرار آميز بيشماري بودم.....
-در همين حال و هوا براي اولين بار ديدمش.....
بي شك اگر توي خواب بودم گمان ميكردم مرده ام و روحم وارد دنيايي ديگر شده و فرشته اي زيبا روي به پيشوازم آمده.......
قامت بلند و رعناي اون رو براي اولين بار بود كه در سيماي دختري ميديدم.......
قامت رعنا با چشم و ابروي سياه و مبهوت كننده اش با وقار و متانتي كه داشت هر بيننده اي رو مجذوب خودش ميكرد......
-هارموني بسيار زيبا و خيره كننده اي از نقطه كمال هر زيبايي و صفت نيكو و پسنديده اي كه در عالم واقعيت وجود داشت كه گاهي خيلي فراتر از واقعيت هم پيش ميرفت و از دنياي وهم و خيال هم مساعدتي ميگرفت.....
هيچ وقت روزي كه بسمتم اومد و باهام حرف زد رو فراموش نميكنم .....
تا روز بعد توي عالم خيال و رويا بسر ميبردم و ميپنداشتم بي گمان در خوابي شيرين هستم و دعا مي كردم هيچ وقت از آن خواب بيدار نشوم....
-خواسته و خواهشي داشت كه با كمال ميل و به بهترين نحو ممكن به انجام رساندم
و همين امر سر آغاز مهمترين دوره عمرم بود شيرين ترين و خاطره انگيز ترين لحظاتي كه هر ثانيه اون برايم گنجينه هايي بي قيمت و گرانمايه هستند.....
وقتي در كنار هم قدم ميزديم بدون شك سلطان و شهريار عالم وجود من بودم انگار داشتم بر همه كائنات خدايي مي كردم
تابلوي بي بديل و بي نظير نقاش عالم هستي يعني عشق رو با ذره ذره وجودم احساس و لمس ميكردم
و وقتي نيلوفر يكروز پرده از راز دلش برداشت و فهميدم كه اون هم عاشق من هست و عشقمان دوطرفه است از فرط هيجان و خوشحالي كارهايي انجام دادم كه خودم زياد خاطرم نيست
اون لحظات بخاطر كارهايي كه اون لحظه انجام داده بودم مقابلش زانو زدم و اون هم شمشير دستش را بلند كرد و روي شانه ام گذاشت و مثل پادشاهان كه به كسي لقب شواليه اعطا ميكنند عنوان عاشق ديوونه رو بهم اعطا كردو تا لحظه آخر جز اين عنوان چيز ديگه اي خطاب قرار نگرفتم از طرف عشقم.....

-اشك گوشه چشمانش را پاك كرد و ادامه داد: غرور و متانت ذاتي ام با ادب و احترامي كه اولين درس زندگيم بود
و اعتماد بنفس و نيروي جادويي كه از عشق نيلوفر با هر نگاهش مي گرفتم باعث شد اولين ديدارم با خانواده اصيل و ريشه دارش بخوبي انجام پذيرد و خوب توي دل پدر و مادرش جايي براي خود باز كنم

-البته با وجودي كه در روستا زندگي مي كرديم وضع مالي و فرهنگي و اجتمايي خانواده ام پايين نبود و ازشون دعوت كردم هفته بعد كه دو سه روز تعطيل بود افتخار ميزبانيشان شامل حالمان گردد.....
گفتن اين مطلب از زبان من به خانواده ام اونا رو كاملا آگاه ساخت كه موضوع برايم تا چه اندازه مهم و سرنوشت ساز ميباشد....
-تجربه بي نظير پدرم در اينگونه مراودات و نشست و برخواستها بهش ميگفت كه در برخورد با چنين ميهمانان مهم و ارزشمندي صداقت و رو راست بودن و نشان دادن هر آنچه كه واقعيت وجودي آن است بدون شك بهترين و مطلوبترين تاثير ممكن رو خواهد داشت
و براي همين بعد از تلفن من همه اعضاي خانواده را جمع و نكات مهم و اساسي موضوع رو براي آنها گوشزد كرد و وظيفه و نحوه رفتار و گفتار هر شخص را هم حتي تعيين كرده بود
و با محبت و زحمت و تلاش همه خانواده بعد از دو روزي كه ميهمانمان بودند اين جمله پدر نيلوفر پاداشي بود كه براي اون ميزباني نمونه و عالي دريافت كردند....
پدرش لحظه خداحافظي گفت: هر چي فكر ميكنم چيزي بذهنم نمياد كه بگم فقط ميگم توي عمرم هيچ وقت به اندازه اين دو روز لذت نبردم و باعث افتخار بزرگي برام بود با شما آشنا شدم و قراره فاميل هم بشيم.....

-نيلوفر با گفتن اين حرفها از زبان پدرش نگاهي سرشار از سپاسگذاري و تشكر و عشق بهم كرد كه تنها تسلي دل پر آشوبم براي دو سه روز نديدنش بود چون مسئله اي مجبورم ميكرد دو سه روزي بمانم....

-بگذريم سرت رو درد نيارم همه چيز در نهايت خوبي و مطلوبي سپري ميشد من و نيلوفر هر روزي كه ميگذشت عشق و محبتمان بهم هزاران چندان ميشد
طوري كه توي دانشكده ضرب المثل ليلي و مجنون و شيرين و فرهاد بوديم.....

-تجربه و فهميده گي پدرم و پدرش و ديدن اين ميزان از محبت و عشق و دلباختگي بهشون ميگفت كه بخاطر پاك موندن عشقمون و آلوده نشدن اون و آسودگي خيال خودشون بايد بعقد شرعي هم در بيايم.
دفعه بعد كه من و پدر و مادرم با خواهر و برادر كوچكترم كه باهامون اومدن ميهمانشون بوديم وقتي با نيلوفر و خواهرم از بازار برگشتيم وجود يك عاقد در خونه سوپرايز دل پذيري از طرف اونا برامون بود
و همون شب بعقد شرعي همديگه در اومديم و حلقه نامزدي ها رو در آورديم و نشان تعهد و مسئوليت و وفا رو كه در حلقه عقد نمود پيدا ميكنه و يك چيز جهاني و عالمگير هم هست بدستان همديگه كرديم
و نقطه اوج نشاط و خوشحاليمان سخنان پخته و بي نظير مادر نيلوفر بود.....
وقتي نيلوفر هم حلقه عقد را بدستم كرد بلند شد و بعد از بوسيدن هر دويمان گفت: خيلي خوشحالم كه امشب شاهد زيباترين لحظه زندگيم به عنوان يك مادر ميباشم.....
لحظه اي كه ميبينم دخترم از ته دل عاشق شده و عشقي در خور و شايسته قلب مهربان و متانت و وقار وجوديش امشب ببار مينشينه
و خوشحالم پسري به اين پاكي و خوبي امشب نصيبم ميشه چيزي كه هميشه آرزوي تحققش رو داشتم

و امشب حرفي با دختر و پسر گلم دارم كه به عنوان تنها نصيحت زندگيشان به هر دوتاشون ميگم....
دخترم و پسرم امشب زندگيتون وارد مرحله مهم و بزرگي ميشه...شايد در نظرتون اينكار فقط بجا آوردن يك آداب و رسوم كهن و اجدادي جامعه مون باشه هر كدام يك حلقه بدست ديگري ميكنيد اينكار البته تقريبا توي تمام دنيا بدين صورت انجام ميشه و يك پديده و رخداد جهاني و بين المللي است و مختص كشور خاصي نيست و در همه دنيا هم اينكار اين معنا رو ميده....
اين حلقه ها هر كدام نماد زندگي هستند نماد عشق و محبت و دلدادگي هستند ....
نماد مسئوليت و تعهد شما به زندگي هستند....نماد وفا داري و حفظ پاكي و زيبايي عشقتون هستند....
زندگي فراز و نشيب هاي بيشماري داره ممكنه شب بخوابيد و فردا كه چشم باز كنيد از تمام هستي ساقط شده باشين ممكنه شب گرسنه چشم روي هم بگذاريد و فرداش ثروت بيشماري نصيبتون بشه هيچكس از فردا و فرداهاي بعد خبري نداره شايد اتفاق بد و ناخوشايند يا غم بزرگي فردا روز انتظارتون رو بكشه...
و شايدهاي بيشمار ديگه اي....
سعي و تلاشتون فقط اين باشه به مسئوليتي كه امشب در قبال همديگه پذيرفتين در همه حال و همه وضعيتي پابند و متعهد باشيد....نسبت بهم وفادار و پشتيبان غم و شادي هاي همديگه باشيد....
بدون شك خيلي خوشبخت و خوش اقبال هستيد اينچنين عشق پاكي خدا بهتون ارزاني داشته ولي نگه داشتن اين عشق و حفاظت و نگهداري اون و تلاش براي محكم تر كردنش كار خيلي سختيه كه خيلي ها از عهده اش بر نيومدن
و عشقهايي آتشيني تبديل به نفرتهايي دهشتناك شدن كه در باور نميگنجه هنر واقعي عشق نگهداشتن اونه و پربارتر كردن اون...
بعد از اين آزمون واقعي شما تازه شروع ميشه و اين همه تازه شروع آزمايشي بزرگ و سرنوشت سازه كه به همه نشون بدين واقعا لياقت و شايستگي اين عشق پاك و بزرگ رو دارين و تو هر مرحله از آزمونهاي سختش سربلند و رو سفيد بيرون بياين تنها اون موقع است كه ماها به وجودتون افتخار ميكنيم و پاداش يك عمر زحمتي كه براي بثمر نشستنتون كشيديم رو مي گيريم.....
دعاي ما به عنوان پدر و مادراتون بدرقه راهتونه و لحظه لحظه زندگي پشتيبان و نگهدارتونه

من و نيلوفر فرداي اونروز براي قدم زدن بيرون رفتيم و كلي با هم درباره صحبتهاي مادرش حرف زديم
و مقابل هم ايستاديم و مردانه دست داديم تا آخرين قطره خون و توان باقيمانده مون براي سربلندي عشقمون تلاش كنيم
و به عزيزترين چيزهاي عالم يعني جون همديگه قسم خورديم تا دم مرگ يار و غمخوار هم باشيم
و ديگري رو تحت هيچ شرايطي تنها نگذاريم....
تا بدينوسيله به همگان ثابت كنيم كه عشقمان آسماني و ملكوتي است و پاكتر از آن است كه چيزي بتواند خللي در آن ايجاد كند.....
روزها از پي هم مي آمدند و داشتيم به سالگرد عقدمان نزديك ميشديم فقط يك سال و نيم ديگه با اتمام درس و فارغ تحصيل شدن فاصله داشتيم و طبق قرار روز اول بين خودمان مراسم عروسي رو گذاشتيم بعد از اتمام درس.....
با فزوني گرفتن عشق و علاقه مابينمون در هر روز ديگه واقعا خيلي معروف شده بوديم و همين امر دردسرهايي هم بدنبال داشت كه اولين آزمون عشقمون بود.
نيلوفر پسر عمه اي داشت كه ديوانه وار به اون علاقه مند و عاشقش بود البته عشق يكطرفه و هر چي نيلوفر و خانواده اش با خواستگاري هاي بي شمار اون مخالفت ميكردند مثل اينكه اون سمج تر ميشد
و با خبر شنيدن ازدواج ما به يكباره ار فرط عصبانيت و كينه به جنون ميرسد و با صرف چندين ميليون تومن دسيسه اي خيلي خطرناك و نگين را ترتيب ميدهد كه باعث جدايي و ايجاد شكاف ميان اعتماد خيلي زياد بينمون بشه.....

يكباره بغض گلويش شكست و بشدت بگريه افتاد منم كه خودم در اينگونه موارد يد طولايي داشتم و حسابي با تجربه بودم كمي آرامش كردم و سيگاري روشن كردم و بدستش دادم و پيشنهاد كردم قدمزنان بطرف روستا براه بيافتيم و من هم به شهر برگردم و فردا دوباره جايي قرار بذاريم.....

روز بعد دو سه ساعتي زودتر راه افتادم و راه يك ساعت و نيمي را پياده رفتم و به كنار نهر آب رسيدم و از كنار اون بطرف بالا رفتم
سر جاي ديروزي منتظرم بود بعد از سلام و تعارفات معمول دنباله حرف ديروزش رو تعريف كرد......
خوب گفتم كه پسر عمه اش برامون دسيسه خطرناكي تدارك ديد كه با لطف و عنايت پروردگار و دعاي خير والدين همون دسيسه وحشتناك باعث صميميت و عشق بيشتري مابيمون شد و زود دست شيطان داستان برامون باز شد.

بدنبال مزاحمتهاي بعدي پسرخاله اش نيلوفر و پدر و مادرش به خانه آنها رفتند با صحبت و دوستانه مشكل را حل كنند....
ساعت دو شب بود تلفن خوابگاه بصدا در اومد و اصلا نفهميدم چطور و با چه وسيله اي خودم رو به بيمارستان رساندم.....
اي واي خداي من عشق من تنها انگيزه زندگيم همه دنياي من موقع برگشتن به زير ماشين سنگيني كه گويا بخواب رفته بود ميرن و اون نامرد هم فرار ميكنه
و نيلوفر من غرق در خون خودش دوساعت تمام منتظر امداد و كمك ميمونه مادرش كه همون لحظه تصادف برحمت خدا ميره و پدرش هم موقع انتقالش به بيمارستان توي راه تموم ميكنه
فقط قلب عاشق نيلوفرم فقط با نيروي عشق كماكان به تپيدن ادامه ميده....
ساعت ده صبح همه خانواده و دوستان و آشنايان توي بيمارستان جمع بودند و براي زنده موندن عشق من دست به دعا برداشته بودند.....
نميتونم چيزي از حال و روز اون لحظات بگم چون خودت بهتر ميدوني كه كلام و حرف ياراي بيانش نيست پرستار سراغم اومد و گفت داريم ميبريمش باز اطاق عمل ميخواد ببينتت شايد ديدار آخرتون باشه....
با صداي گريه هاي اطرافيان بدرقه شدم و به داخل اطاقش رفتم .....
كنار تختش زانو زدم و دستان بي رمق و سردش را ميان دستانم گرفتم و با صورتي كه مثل ابر بهار اشك ريزان بود گفتم: طاقت بيار عشق من....خواهش ميكنم تمنا ميكنم منو تنها نذار....به مرگ خودت نميتونم تحمل كنم يه ثانيه بي تو بودن رو......
قولت يادته قسم خوردي كه تحت هيچ شرايطي تنهام نذاري....بي وفايي نكن....
براي شنيدن صداي بي رمقش مجبور شدم بلند بشم و صورتم رو نزديك صورتش ببرم....
تمام توانش باقيمانده اش رو جمع كرد و با سختي زياد گفت: سرنوشت و تقدير هر كس يه طوري رقم ميخوره خودت يه روز گفتي....اگه از اطاق عمل بيرون نيومدم ميخوام ديوانه عاشق يه قولي بهم بده.....
اگه مي خواي روحم اون دنيا در آرامش باشه قول بده كه خيلي بي تابي نكني .....
تكيه گاه دل پر درد پدر و مادرم باش(از مرگ والدينش باخبر نبود و براي حفظ روحيه اش گفته بودن اونا دوتا زنده اند) اونا خيلي بمن وابسته بودند فقط تو ميتوني كمكشون كني كه اين مصيبت رو تحمل كنند.....
ببخش كه عشق بي وفايي برات بودم به جان عزيز خودت با همه توانم تلاش كردم بي وفايي نكنم و تنهات نذارم....
به عشقمون قسم بخور كه بعد از من به زندگي ادامه ميدي...بايد بتوني اينكار رو بكني فقط بخاطر من ......
پرستار داخل اومد و گفت مي خوان ببرنش.....سرم رو جلو بردم و بوسه اي به لبان سردش زدم .....
بازم بزحمت گفت: بهم قول ندادي.....قول بده كه عشقمون رو بازم پاك و مقدس ادامه ميدي....بدون من....
كاري نكن هر بار كه از اون بالا ميبينمت نگرانت بشم....
من هميشه باهات ميمونم اينو قول ميدم......دستانش رو بگرمي توي دستانم فشردم و گفتم: بهت قول ميدم عشق من به عشقمون قسم هر چي گفتي رو انجام ميدم و بدون تو باز براهم ادامه ميدم.........
احتياجي نبود كسي از اطاق عمل بيرون بياد و خبر پر كشيدن عشقم رو بهم بده.....
لحظه اي كه به آسمونها پر كشيد رو با ذره ذره وجودم احساس كردم حتما ميگي ماليخوليايي شدم اگه بگم حتي بوسه خداحافظي كه ازم كرد رو كاملا احساس كردم......
ني رو برداشت و بدون حرفي صداي حزن انگيز و غمناكش رو به درخت كهن سالي كه بهش تكيه زده بوديم ارزوني كرد.....
نميدونم چرا احساس كردم اون لحظه تمام چيزهايي كه پيرامونمون قرار داشت باهاش هم آوا شدن.....

نهر آب درختان اطراف گوسفنداني كه مشغول چرا بودند حتي كوه بلندي هم كه روبرويمان قد برافراشته بود باهم هارموني زيبايي از درد فراق عشقهايمان سر ميدادند......
بدون شك كسي مثل من تماما حال و هوا و احساساتش رو به آن درجه درك نميكرد چون سرنوشتي خيلي خيلي شبيه به اون داشتم....
اونم با نگاه متقابلي با چشمانش بهم گفت كه اونم حال منو درك ميكنه......
چه حس آرامبخش و تسكين دهنده زيبايي است وقتي مقابل يك همدرد نشسته اي....
همدردي كه كاملا تو را درك ميكنه و تو هم اونو كاملا درك ميكني.....اينجا ديگه نيازي به گفتن حرف و كلام نيست حتي چشمها و نگاهها هر كدام دنياي حرف در خود دارند....
غروب غمناك و غمبار خورشيد پشت كوههاي بلند دور دست با نواي ني يك عاشق دلشكسته احساسي است كه بدون شك قابل توصيف و بيان نيست......
پايان

 

شهريار. ب

پاييز 92


موضوعات مرتبط: شرح فراق عشق ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:, | 6:29 AM | نویسنده : شهريار.ب |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.